تمام دردهای ما این است که می خواهیم انسان باشیم و گرنه این همه قیل و قال و این دلهره های ناتمام زود تمام می شوند. من دلم می خواهد سر روی شانه های تنهایی بگذارم و تا صبح هزارو یک شب بخوانم . تو هم حوصله ات سر می رود. از من ، از این همه واژه های که شب هنگام به اتاق خواب من هجوم می آورند و مغزم را لای دنده های سنگین کلمات له می کند.
تو طبیب واژه ها نیستی و ازعریانی واژها وقتی خشمگین می شوند چه می دانی .
من شعرم ، بکر و تازه!
با واژه ها می رقصم با با ابرها می گریم و با بادها به سفر می روم .
دنیای من پر از شعرهای ناگفته و دوستان من از میان افسانه ها و اسطوره ها سر بر می آورند .
تو اما از کدام قصه ای ؛ لای هیچ کتاب و دفتری سراغی از تو ندیده ام .
وای بر من ، زندگی ان سان مرا در خود می پیچد که لای روزمرگی های یک تقویم قدیمی گم شده ام!
کاشکی کسی مر بشناسد، من نامم را از یاد برده ام.!
گیل یار ...برچسب : نویسنده : dgilyar1 بازدید : 112