زمستان ستمگری آغاز کرده بود
و آدم برفی در رویش ستمگرانه خورشید و غبار بی رحمانه هوا به دنیا نیامد!
دانه های سپید برف، خاطراتی دور دست شدند
تو اما در دورترین نقطه دنیا لانه گزیدی
و دستهای تو بوی غربت را در فضایی غریب می پراکند .
و آن پرنده کوچک که در قلبت آشیانه داشت با بالهای زخمی به سرزمینی بی آب چشم دوخته بود .
در تکرار بازی های تقدیر
درمیان انبوه وحشت زده چشمانی خیس
مهربانی ها دریغ می شدند .
پرنده اما باز چشم دوخته بود به آخرین جوانه که از دلهره آب رمق لبخند را دزدانه آرزو می کرد....
گیل یار ...برچسب : نویسنده : dgilyar1 بازدید : 104